دیشب تا نزدیکای ساعت ۲ خوابم نمیبرد. هرچند بی خوابی رو مینداختم گردن صدای ترقه بی موقعی که پشت خونه زدن یا چایی بی موقعی که سر شب خوردم یا عادت کردن به خوردن شربت خواب اور دیفن هیدرامین تو دوره سرماخوردگی و از اونجایی که میگن ترک عادت موجب مرض است (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل) . اما دروغ چرا؟ اینقدر حالم بد بود که خوابم نمیبرد.

نمیدونم از این پی ام اس لعنتیه یا چی؟

چند روزیه که حس میکنم از خیلی ادما و از خیلی رویاهام عقب افتادم. 

به دختر بلاگر حسودی میکنم. 

حسودی میکنم که جای بهتری زندگی میکنه

که شغل بهتری داره 

که تحصیلات بهتری داره 

که درامد خیلی بالاتری داره 

که کسی کنارشه که خیلی دوسش داره. کسی که هم عقل قبولش میکنه هم دل.

به همه اینا حسودیم میشه.

یه جایی خوندم مزد ترسی است مرگی که زیست میکنیم دقیقا حکایت منه. 

نمیدونم 

نمیتونم ناامید باشم. بالاخره ادمیزاد با امید زنده اس. شاید تو تقدیر منم پول خوب خونه عالی کشور عالی پارتنر عالی و .نوشته شده باشه کسی چه میدونه. شاید باید تلاش کنم تا همه گذشته جبران بشه.

خدایا خودت میدون یچقدر دلم پر از غمهsad میدونم که دارم ناشکری میکنم و همین الانشم باید خیلی از وضعیتم راضی باشم اما خودت منو بلند پرواز افریدی. کمکم که زود به همه ارزوهام برسمheart

به قول مجناب مولوی:

ره عشق درونست

پر عشق را بجنبان

پر عشق چون قوی شد

غم نردبان نماند


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها